علی اصغرعلی اصغر، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

بهار در پاییز

بد غذا خوردن

چند وقتی هست که خیلی خیلی داری بد غذا میخوری   و منو کلی اذیت میکنی من با کلی ذوق و اشتیاق واسه تو غذا درست میکنم و فکر و ذهنم دائم پیش تو و خورد و خوراکته ولی تو با این طرزخوردنت توی ذوقم میزنی. دیروز که تعطیل بودیم واست ماکارونی شکلی درست کردم و توی ظفهای غذای خودت ریختم اولش خوشحال شدی و ذوق کردی که میخوای ابما غذا بخوری ولی فقط دو دونه ماکارونی رو خوردی باقیش رو توی دهنت یک کمی نگه میداشتی بعدش مینداختیش بیرون و اگر هم من بهت میدادم همین کار رو میکردی و اعصابمو واقعا به هم ریخته بودی عصر مجددا تلاش کردم که بهت باقی غذاها رو بدم البته با هزار ترفند و در حین بازی کردن یک چند لقمه دیگه خوردی ولی من با اینکه تو خیلی بد غذا خوردی ن...
23 شهريور 1391

مادر جون و پدر جون

علی اصغر گلم علاقه زیادی به پدر جون و مادر جونش و خاله هاش داره مخصوصا پدرجونش شاید یکی از دلایلش این باشه که بیشتر اوقاتش رو اونجا سپری میکنه و اونا براش هیچی کم نمی ذارن مخصوصا بازی با پدرجون که گاهی اوقات خودم خجالت میکشم ولی پدرجون با تمام وجود دوستش داره و باهاش بازی میکنه و اون هم گاهی اوقات توی بازیهاش اینقدرموهای  پدرجون رو میکشه که بیچاره موهاش همونطور سیخ میمونه و مادر جون با اینکه مریض احواله  و شماهم ماشالله شیطون ولی رسیدگی کاملو بهت میکنه و شایدم بیشتر از من مراقبته   از خدای مهربون میخوام سایه پدر جون و مادر جون و مامان بزرگ و بابابزرگ همیشه بالای سرمون باشه و خدا بهشون طول عمر با عزت بده ... آمین ...
21 شهريور 1391

سپـــاس مادرم

 مــــــــــــــــادرم گوهر یکدانه دریای دلم ای وجودت همه مهـــــــــــــــــر ای که نام تو بُود معنی عشق و ایثار دوستت دارم من تو بمان تا به ابد همدم من ای نفس های تو از جنس دعا دوستت دارم من مادر عزیزم بابت همه زحمتهایی که واسه ما میکشی ازت ممنونم. بیچاره مامانم خیلی برای من زحمت میکشه از وقتی که علی اصغرم به دنیا اومده و من میرم سرکار یشتر شده هر صبح علی اصغر رو می برم اونجا و مامانم حسابی براش زحمت میکشه و منو شرمنده میکنه. امیدوارم روزی بتونم جبران کنم/ دوستت دارم ...
21 شهريور 1391

رفتن به روضه

دیروز عصر بعد از اینکه با هم دیگه لالا کردیم شما بعد از 3 ساعت از خواب بیدار شدید و باهم دیگه عصرانه خوردیم و رفتیم خونه مامان بزرگ(مامان بابایی) و شب هم بعد از اینکه شما شامتون رو خوردین رفتیم روضه اونجا خیلی پسر خوبی بودی و زیاد منو اذیت نکردی البته اول جلسه شما پیش باباجون بودی و اونجا هم بابایی میگه که پسر خوبی بودی و واسه خودت نشسته بودی بعد از جلسه که رفتیم خونه شما تازه بازیت گرفته بود و دلت میخواست باهات بازی کنیم و باباجون با اینکه خسته بود ولی باهات بازی کرد و تو هم کلی خندیدی و بعدش به خواب رفتی الهی که من فدات بشم انشالله همیشه خنده رو لبات باشه گل من ...
21 شهريور 1391

رفتن خاله به مدرسه

مدرسه خاله جون 2 هفته زودتر شروع شده واسه فوق برنامه هاشون و شما توی خونه کمی تنها شدی و مادر جون میگه حوصلت توی خونه سر میره و توی اتاقا دنبال خاله می گردی و وقتی اون از مدرسه میاد خوشحال میشی  آخه خیلی خاله جونتودوستش داری چون اون همیشه باهات بازی میکنه و توهم علاقه خاصی بهش داری ...
20 شهريور 1391

کمبود وزن

پسر گلم از 5 ماهگی شروع به دندون در آوردن کرد و تا الان که 9 ماه و 18 روزش هست 6 تا دندون در آورده و تازه خانوم دکتر گفته که میخواد 2 تای دیگه هم از پایین در بیاره واسه این دندون در آوردنش وزن کم میکنه 6 شهریور که نوبت بهداشت داشتی خانوم اونجا بهم گفت که وزنت کمه و 1.5 کیلو کم داری باید تورور به دکتر ببریم و روز بعدش با مارد جون با هم رفتیم دکتر خانوم دکتر هم کلی دارو داد و گفت تا 20 روز بخوره و بعد وزنش رو کنترل کنیم و باید توی این ماه 350 گرم اضافه کنی و الا هم باید ازت آزمایش بگیرن که من اصلا اصلا دلش رو ندارم البته همه میگن وزن خوبه (9 کیلو و 50 گرم) ولی این دکترا میگن نه!! حالا من توکلم به خداست تو رو به اون سپردم   ...
18 شهريور 1391

عروسی

دیروز عصر عقد کنون پسر عمه  من بود و عصرانه اونجا دعوت بودیم و شما هم اونجا کلی ذوق کرده بودی و واسه خودت دست دستی و نای نای می کردی بعدش هم با هم رفتیم پارک و بعد از کمی بازی خوابت برد بعد از پارک رفتیم خونه بابا بزرگ و شما اونجا از سرو صدای زیاد بیدار شدی دیشب یک کار خیلی خیلی جالب کردی که هممون رو ذوق زده کردی خصوصا منو.  همینطور که چهار دست و پا می رفتی دستاتو روی زمین گذاشتی و خودت تنهایی پاشدی وایستادی و دست دستی کردی و خودت اینقدر خوشحال شدی که تنهایی وایستادی که نگو الهی مادر فدات بشه بعدش هم رفتیم خونه و شما شامت رو تا اخر با کمک بابایی خوردی و مامانت رو خوشحال کردی بعد از شام هم لالا کردی     ...
18 شهريور 1391

تولد

  پسر گلم علی اصغر صبح روز سه شنبه اول آذر 1390 ساعت 3 صبح به دنیا اومدی و به زندگی من و بابایی یک رنگ و روح تازه ای دادی توی این 9 ماه خیلی دلم میخواست که زودتر و بیام و از تو توی این بلاگ بگم ولی چه کنم که سرم خیلی شلوغ بود و سعی می کنم از این به بعدش رو برات بنویسم گل پسرم الان که دارم برات مینویسم توی محل کار هستم و یک وقت کوچولوی بیکاری پیدا کردم  امروز صبح  مادر جون و پدر جون خواستن برن بیرون و تو هم که همیشه همراه اونا هستی تا محل کارم اومدند تا من بهت شیر بدم وقتی تو منو از توی ماشین دیدی ایتقده ذوق کرده بودی که نگو مثل من که خیلی خوشحال شدم تو اومدی پیشم بعدش کمی بهت شیر دادم و با اکراه ازت جدا شدم والان دلم...
18 شهريور 1391
1